سفارش تبلیغ
صبا ویژن
...وسردل به سر شانه ی دلواپسی است...

«هوالرئوف»

زیراین سقف چراغان شده نورانی

من شبی تا به سحر

گریه کردم از غم تلخی دردی دیرین

مویه کردم ازغم غربت مهتاب شبی

که تورا......من دورم...

ناله کردم،از غمی پنهانی

وغم دوری تو

چه بسا سخت تر وتلخ تر از

طعم غروبی است که من بیمارم

...وسرماه ، به زانوی غم است...هوای دل من ، بارانی...

تو نشستی روبروی باور من،

بیـــــــــــــــــــــــــدار،

ودلم گفت:«تاسحرگاه قیامت،نزد من می مانی»

ودرآن ماه نشان شب...که چه مهتاب شبی

وچه بی تاب شبی...وچه بی خواب شبی...

با همه خنده مستانه زدی، جز بامن!

...ودل نازک من...مثل آیئنه شکست...

دامنم پرشداز احساس بلورین نیاز

وتو را خواندم و پاسخ،نشنیدم هرگز

«که چرا نالانی؟»

***

بی قرارم امشب

مثل آن ماه نشان شب ... که چه مهتاب شبی...

وچه بی تاب شبی...وچه بی خواب شبی

وصبوری تاکــــــــــــــــــــــــــــــی؟

دل من پرداغ و...تن من پرتب و...اشکم جاری

وتوخودمی دانی؛

کمرخاطره از غصه خمیده

وقناری دلم میهمان قفس دلتنگی است

وسر دل به سر شانه ی دلواپسی است

وسحر،ناپیدا !شعرمن می خواند:

«زیراین سقف چراغان شده نورانی،

من تورا مهمانم،تو مرا ،می رانی؟!»

آه که اگه  ایمان نداشتم که هر کارت حکمتی داره ؛تاحالا ویران شده بودم...


پنج شنبه 90/3/19 12:49 صبحبه قلم: سکوت خیس ™            نظر